تاحالا معنای آزمایش شدن رو درک نمیکردم!
تا اینکه خدا آزمایشم کرد،دقیقا وقتی بهش گفتم هرچی خودت صلاح میدونی رو میپذیرم منو تو موقعیتی قرار داد که فردی بیاد و بهم بگه اونی که تو دوسش داری اونجوری نیس که تو فکر میکنی
چیزایی بهم گفت که تو ذهنم نمیگنجید
با همه ی دیده هام ازش تفاوت داشت
تنها چیزی که به خودم گفتم این بود که من تسلیم تصمیم خدام،و واقعا هم تسلیم بودم
چندروز گذشت و فهمیدم اون آدم اصلا آدم معتبری نبوده و خیلی از حرفارو از خودش دراورده که اونی که دوسش دارم رو از چشم من بندازه!
اما من از این امتحان سربلند اومدم بیرون،وقتی تسلیم خواست خدا شدم ینی هرچیزی پیش بیاد رو میپذیرم:)
چقدر زندگی من شبیه فیلما شدهانگشت به دهن موندم از این همه پرپیچ و خم بودنشمدام با خودم تکرار میکنم عشق اگر عشق است آسان نباشد:)
+برام اسکراب صورت خریده
نمیخواستم قبولش کنم تا پولشو بگیره،هرکاری کردم قبول نکرد گفت همینجوری باید بگیری
دوستم گفت داداشم فهمید از اینا میخواستی سفارش بدی، پنج تا سفارش داده بود یکیشو داد به من یکیشو داد که بدمش به تو
این بار خودش یادش بود که چی میخواستم
اینا اتفاقای کوچیک شیرینی هستن که خودمم میدونم نباید بهشون دل ببندم
فقط میتونم تبدیلشون کنم به یه لبخند شیرینی که گرمای تبم رو میبره به قلبم و توی این مریضی سختم باعث میشه قلبم تندتر بزنه
حتی حرف زدنش درمورد من میتونه به جسم بی جونم زندگی ببخشه و دلیلی بشه برای دوقاشق غذا خوردنم بعد از چهار روز
ما دخترها به چه چیزای کوچیکی قانعیم:)
درباره این سایت